استخری با کاشیهای آبی
مژگان مشتاق مژگان مشتاق

قصه کوتاه

 

 

روز پنجمی بود که قوربا غه ها از توی استخر بیرون می آ مد ند . آنها بدن های نرم و مرطوبشان را روی چمن های اطراف استخر می غلتاندند و " مرد" فکر می کرد آنها با آن دهان گشا دشان به او می خندند!

آنقدر تعداد قورباغه ها زیاد بود که صدای قور قور شان تمام فضای ویلا را پر می کرد .مرد در دل افسوس می خورد ! او نمی توانست در استخری که کا شی های آبی داشت شنا کند ! او مجبور بود کناری با یستد و به شنای آن همه قورباغه نگاه کند!

 

"مرد" از فکر شنا کردن بیرون آمده بود . او توی اتاق های درندشت می گشت و خودش را با چیز های دیگری سر گرم می کرد !

یک روز صبح وقتی که پای راستش را توی دمپایی اش کرد پایش به چیزی نرم و مرطوب خورد. ترسید! دمپا یی اش را از زمینبلند کرد و چندین بار آن را در هوا تکان داد.

از دمپایی اش چیزی نیفتاد جز یک قورباغه چاق و چله!

" مرد"تمام پنجره ها را نگاه کرد. توری ی  همه شان پاره شده بود و لابد آن قورباغه از آنجا وارد خانه شده بود!

"مرد" وقتی زیر مبل ها و کا بینتها را نگاه کرد قورباغه های دهان گشادی را دید که به او فاتحانه نگاه می کردند.

او همیشه از دیدن قورباغه حالش به هم می خورد.

صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شد با دیدن قورباغه ها متوجه شد که آنها درشت تر شده اند و صدایشان  بلند تر شده است !

آنها دسته جمعی قور قور می کردند . مرد از لابلای آنها رد می شد و سعی می کرد پایش  را روی آنها  نگذارد چون حا لش از له شدن یک قورباغه حالش بهم می خورد.

او روی کا ناپه می خوابید و ملحفه ای را از نوک پا تا روی سرش می کشید. گاهی قورباغه ای روی ملحفه می آمد و از روی شکم او جست می زد روی تکیه گاه کا ناپه.

 

 

مرد دیگر می توا نست سنگینی ی قورباغه ها را احساس کند. اوایل چشم هایش را می بست و غذا می خورد . اما بعد از گذشت چند هفته براحتی غذایش را می خورد و از دیدن آنها حالش بد  نمی شد!

 

"مرد" برایشان اسم گذاشته بود و با آنها دوست شده بود.وقتی تلویزیون داشت از

زندگی ی دو زیستان حرف می زد  ،او می خندید و می گفت : من هزار قورباغه دارم!

قورباغه ها خیلی می خوردند و حسابی شلوغ و شیطان شده بودند! آنها با خنده هایشان

"مرد" را می خنداندند.

 

                                  و................

 

 

یک روز وقتی که "مرد" از خواب بیدار شد بدنش نرم و مرطوب شده بود! دستها ، دستهای خودش نبود! دست یک قورباغه بود!چند دایره سبز رنگ روی دستهایش بود.

او مثل یک قورباغه شده بود با این تفاوت که می توانست راه برود.

او حالا می توانست توی استخر شنا کند!!

 

 

 

 


May 20th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان